ادامه...
سلام. سلام به تویی که فکر می کردم نمی توانی نامه ی قبلی ام را بخوانی اما خدا خواست که خواندی. چقدر بغض کردیم و چقدر خندیدیم و عاقبت درس را رها کرده و به گذشته فکر کردیم و به حال و آینده. برای روز هایی که موهایم را شانه نزدی بغض کردیم و برای روزهایی که گل سرم از وجود نازنینت رنگ آبی به خود گرفت شاد شدیم. از کبوتر همسایه حرف زدیم و در اوج غم نقاش شادی در چشمان و لب هایم شدی. به نامه های دیر رسیده ات خندیدیم و تو هر بهانه ای آوردی برای نرسیدنشان. اینکه شاید پستچی خواب مانده. در لبخند هایمان بغضمان را قورت دادیم و هیچ کدام به روی هم نیاوردیم که چه نوشتم و چه خواندیم. فقط خواندیم.
وقت رفتن رسید و تو باز چشمانت پر از اشک شد و من می خندیدم از ته دل به همان معنایی که می دانی. وقتی می خندم زیاد یعنی ناراحتم زیاد.
و این شد که من رفتم و نامه های تو باز به دستم رسید. نمی دانم کِی می شود بازگشت؟ اما امیدم این است که در جشن بودنت کنارت خواهم بود.
توضیح: لیاقت گریه هایت را ندارم نازنین.
+ نوشته شده در پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹ ساعت توسط از یاد رفته