خودم
این روزها لعنتی شده حال و هوایم...
دوست داشتم زورم می رسید با خودم یک دعوای جانانه می کردم
خودم را می کوبیدم به دیوار
که " خودم" چه لعنتی شده ای
پاهایت چه بلندتر از گلیمت شده اند
که "خودم" جانِ همین " خودم" تمامش کن این مسخره بازی ها را
خب که چی الان؟
دوست داشتم "خودم" را جانانه کتک می زدم یکی از چپ یکی از راست
و بعد که خوب در خود مچاله می شد این "خودم"
ولش می کردم و می گفتم :
آخرین باری بود که حواست را جای دیگری پهن کرده ای بی ن ا م و س.
آن وقت موقع رفتن یک لگد هم به پهلوی "خودم" می زدم و می رفتم و این خودم می ماند و یک درد اضافه شده بر روی هزار درد...
آن وقت اگر باز هم هوس کتک به سرش می زد، باز هم یقه اش را می گرفتم.
توضیح: اصلا عجیب عقیده دارم که آدم باید یقه خودش را بگیرد هر از گاهی...