خودم


این روزها لعنتی شده حال و هوایم...

دوست داشتم زورم می رسید با خودم یک دعوای جانانه می کردم

خودم را می کوبیدم به دیوار

که " خودم" چه لعنتی شده ای

 پاهایت چه بلندتر از گلیمت شده اند

که "خودم" جانِ همین " خودم" تمامش کن این مسخره بازی ها را

خب که چی الان؟

دوست داشتم "خودم" را جانانه کتک می زدم یکی از چپ یکی از راست

و بعد که خوب در خود مچاله می شد این "خودم"

ولش می کردم و می گفتم :

آخرین باری بود که حواست را جای دیگری پهن کرده ای بی ن ا م و س.

آن وقت موقع رفتن یک لگد هم به پهلوی "خودم" می زدم و می رفتم و این خودم می ماند و یک درد اضافه شده بر روی هزار درد...

آن وقت اگر باز هم هوس کتک به سرش می زد، باز هم یقه اش را می گرفتم.

توضیح: اصلا عجیب عقیده دارم که آدم باید یقه خودش را بگیرد هر از گاهی...


زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچه‌ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی را دوست دارم...

هر طور که باشد زندگی شیرین است، حتی تلخش...

داشتن تقریبا 45 شاگرد کوچک و بزرگ این روزها وقت فکر کردن به سختی ها را از من گرفته است، خدا را شکر...

خدا را شکر که اگر چیزی را می گیرد هزارتای آن نعمت را می گذارد توی دامنت تا دلت خالی نشود از نبودن ها...

که بدانی زنده ای، و بفهمی هنوز هستند کسانی که اگر دو بار لباس تکراری بپوشی خسته می شوند و هر گاه لباسی جدید بپوشی نظر بدهند که چه زیبا یا چه زشت شده ای...

فرقی نمی کند در چه سنی باشند، فقط می دانی خوشحالی وقتی از دیدنت در لباسی سیاه ناراحتند...

فقط می دانی چه شاکری خدا را که کوچکترین خراشی روی تنت دل کوچکشان را می رنجاند...

توضیح این روزهای من: خداوندا، آمده ام با دلی تنگ بگویم: دوستت دارم و بابت همه خوبی هایت ممنونم...