روز، روزها

حال و هوای این روز های من چیزی شبیه طعم لواشک های مادربزرگی را دارد که دیگر به خاطر نبود دست های پر مهرش نمی توانم بچشم،

آنقدر ترش که چشمانم بسته می شود اما باز هم دوست دارم مزمزه اش کنم. 

مزمزه می کنم روزها را،

روزهایی که کتاب هایم به گوشه ای پناه برده اند تا فحش نثارشان نکنم (گور بابای درس).

روزهایی که با تمام امید می خواندم اما همه چیز یکهو آوار شد...

روزهایی که می چرخم و هی طفره می روم از چشیدن طعم روزهای تازه.

روزهایی که آنقدر سرد و گاه آنقدر گرم که دلم خوش می شود به این بودن.

توضیح: لواشک می شود طعم روزهای من. کمی هم تلخی و سردی چاشنی اش کن.

روزهای سخت زندگی من

امروز می شود یکی از همان روزهای دوست داشتنی که نمی دانی قورتش دهی تا در تو هضم شود و یکی گردد در تارو پود جانت یا نگهش داری و هی نگاهش کنی. هی بالا و پایین بیندازی اش و هی صدقه هایت را قربانش کنی.

زندگی شاید به همین لبخندها دلخوش می شود گاهی.